قاصدی از گذشته

ساخت وبلاگ
..سرخوش و‌شادمان در اتوبوس شهری از سمت میدان انقلاب در حال رفتن به سمت ترمینال غرب در تهران بودم...یکی از روزهای قشنگ بهاری بود و ..همه چیز رنگ تازگی داشت...بعد از دو سال سختی خدمت سربازی همون روز کارت پایان خدمت را از یگان اعزام کننده دریافت کرده و راهی کرمانشاه بودم........اتوبوس به ترمینال غرب رسید و‌ مسافران در حال پیاده شدن بودن که در این میان چشمم به دختر زیبا و‌جوانی که به همراه پدر سالخورده اش که بار سنگینی هم به همراه داشت خورد ....دختر با وجود جثه ظریف و‌ دخترانه ای که داشت سعی می کرد در پیاده کردن بار به پدر پیرش کمک کنه سنگینی بار از توانش خارج بود...مسافرینی که پشت سر اونها درحال پیاده شدن بودن با انسداد راه شروع به غر زدن کردن .. دلم به حالشون سوخت..از بین مسافرین داخل اتوبوس راه را باز کردم و‌به سمت اونا رفتم..جعبه بزرگ مقوایی را از دست دختر گرفتم و به سمت خروجی رفتم اولش پدر و دختر تعارف میکردن ولی باوجود غر زدن های مکرر مردم راضی شدن... پیرمرد هم یکی دو تا جعبه کوچکتر را بلند کردو پیاده شدیم ..... دم درب ترمینال دختر و پدرش تشکر زیادی کردن ... از لهجه پیرمرد متوجه شدم همشهری هستیم چون‌کردی صحبت میکرد..و همچنین متوجه شدم مقصد اونها هم کرمانشاهه.....نمیخوام بگم از روی انسانیت کامل اما با چاشنی مرام کرمانشاهی و کمی تا اندکی زیبایی دختر تصمیم گرفتم در حمل بارهاشان تا سالن اصلی ترمینال که فاصله زیادی هم تا درب ورودی داشت کمکشان کنم...جوان بودم و سرحال ..هر چه اصرار کردن که بار سنگینه و‌خودمان میبربم و این حرفا ..رضایت ندادم..حس خاصی داشتم در اون شرایط یه جمله خیلی ممنون یه دختر زیبا برای من دستمزدی معادل هزاران کیسه طلا داشت ....خلاصه بعد از کلی تعارف راه افتادیم قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 13:32

دلشکسته...(قسمت اول)...صدای تقه درب حیاط می آمد....صاحب خانه برای مدتی به مسافرت رفته بود و خانه خالی بود... در اون گرمای ظهر اواخر خرداد ماه پایین آمدن از طبقه دوم و باز کردن درب برای من که به شدت درگیر درسها و آمادگی برای امتحانات پایان ترم بودم کار خیلی سختی بود..اون زمان کارشناسی ناپیوسته برق می خواندم و یک اطاق در راه پله متصل به خرپشته از یک خانه ویلایی را کرایه کرده بودم... پایین صاحب خانه بود و من و چند تا از همکلاسی ها که به مرور رفته بودن و من حالا تنها توی اون اتاق بدون کولر و پنکه روزگار دانشجویی را میگذراندم .... ... معمولا کسی به دیدنم نمی آمد ..همه میدونستن یه آدم منزویم که فقط به درسها چسبیده و کمتر برای تفریح یا امورات غیر درسی سراغم میامدن .فقط گاهی دوستانی که در حل بعضی مساله ها گیر میکردن به عنوان آخرین راه حل سراغ من می آمدن.....هوا به شدت گرم بود شاید یکی از گرمتربن روزهایی بود که نجف آباد به خودش دیده بود...پیش خودم گفتم ای وای این حتما شاهرضائیه!! ....شاهرضایی یکی از همکلاسی ها و همشهری های چترباز من بود که گاهی به عنوان سر زدن سراغم میامد ولی اغلب هدفش این بود که ناهار و تلپ بشه ... به خاطر اینکه قدیما همکلاسیم بود و حالا همشهری در غربت نمیتونستم تو ذوقش بزنم و دکش کنم ..از طرفی دور از مرام کرمانشاهی بود و با روحیه من سازگاری نداشت هر چند از اخلاق و مرامش اصلا خوشم نمیامد..ولی چاره ای نبود..با اکراه بلند شدم و به سمت درب کوچه راه افتادم ..به حیاط که وارد شدم آفتاب تازیانشو به صورتم کوبید و نور شدید خوشید چشم را میزد ..بازم صدای تقه در فضای حیاط پیچید...درب را باز کردم..اما شاهرضایی نبود!...یه دختر جوان با متانت و صدایی دلنشین سلام کرد . قاصدی از گذشته...
ما را در سایت قاصدی از گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : koodaki-man بازدید : 35 تاريخ : چهارشنبه 4 بهمن 1402 ساعت: 13:32